این احساس از زمانی که چراغها خاموش میشود و برای لحظهای تاریکی همه جا را تسخیر میکند، آغاز می شود و در امتداد نگاهها به سوی پرده سپید ادامه پیدا میکند. نوری از پشت سر میتابد و پرده را روشن میکند و ناگهان تصاویر بر روی پرده جان میگیرند تا راوی قصههای دور و نزدیک باشند.
ترکیب نور، رنگ، صدا و تصویر در همراهی با تلخ و شیرین قصه آدمهای پرده سپید، حضور در سفری است به دنیای آدمهایی که اطرافمان هستند یا جایی دور از ما زندگی خود را نقش میزنند. دیدن و شنیدن در کنار دیگرانی که چون ما سکوت کردهاند و چشم و گوش شدهاند تا همسفر آدمهای روی پرده نمایش باشند، چیزهایی یادمان میدهد. هربار که نمایشی بر روی پردههای سپید به پایان میرسد، نمایش اصلی در ذهن تماشاگران آغاز میشود. فکر کردن به زندگی آدمهایی که دیدهایم، راههایی که انتخاب میکنند و تصمیمی که میگیرند، همه و همه یک جور یادگیری است. در این یادگیری خودمان را جای آدمهای روی پرده میگذاریم و از خود میپرسیم که اگر جای آنها بودیم در چنین موقعیتی چگونه رفتار میکردیم؟ آدمهای روی پرده قصههایی را تعریف میکنند که شاید وقتی دیگر برای خودمان اتفاق بیفتد. برای بعضی از ما که به زندگیهای آرام و بدون مشکل عادت داریم، حضور در مکانی خاص برای تماشای شکلهای دیگری از زندگی، فرصتی برای آشنایی با آن روی سکه است. دنیای پردههای سپید برای آنهایی که زندگیهای سختی دارند نیز فرصت جستوجوی امید را به همراه دارد. بعضی وقتها تماشای آدمهایی که مقابل دشواری میایستند و با تلاش از آن عبور میکنند، ناامیدی را کمرنگ میکند و امید را مثل یک تکیهگاه به نمایش میگذارد. سینما یکی از موقعیتهایی است که در آن فرصت قضاوت درباره خود را داریم.
سینما انبوهی از ماجراها را در دسترس ما قرار میدهد، اما در نهایت ما هستیم که به خوب و بد رفتارها فکر میکنیم. آدمهای روی پرده حکایتی را روایت میکنند و پس از آن صحنه نمایش را به ما میسپارند تا ما بر روی پرده ذهن نمایش خود را اجرا کنیم.
سینما هنوز این فرصت را در اختیارمان میگذارد که به هنگام تماشای قصههایی از دیگران و پس از آن، از بیرون به دنیای شخصی خود نگاه کنیم.